طنز : شيوه مديريت درايران  


دو خلبان نابينا که هر دو عينک‌هاي تيره به چشم داشتند، در حالي که يکي عصايي سفيد در دست و ديگري به کمک يک سگ راهنما حرکت مي‌کرد در کنارسايرخدمه پرواز وارد هواپيما شدند. با دیدن این صحنه، صداي خنده ناگهاني مسافران فضا را پر کرد.

اما در کمال تعجب دیدند که دو خلبان به سمت کابين پرواز رفته وپس ازمعرفي خود و خدمه پرواز، و اعلام مسير، ازمسافرانخواستند کمربندهاي خود را ببندند. در همين حال، زمزمه‌هاي توام با

ترس و خنده در ميان مسافران شروع شده وهمه منتظر بودند، يک نفر از راه برسد و اعلام کند اين ماجرا يک شوخي يا  دوربين مخفي بوده است. اما درکمال تعجب و ترس، موتور هاروشن و هواپيما شروع به حرکت روي باند کرده وکم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده مي‌شد چرا که مي‌ديدند هواپيما با سرعت به سوي گودالی که در انتهاي باند قرار دارد مي‌رود.

هواپيما همچنان به مسيرخود ادامه مي‌داد و به لبه درياچه نزدیک شده بود که مسافران از ترس شروع به جيغ وفرياد کردند که ناگهان هواپيما از زمين برخاست و سپس همه چيز آرام آرام به حالت عادي بازگشته و آرامش در ميان مسافران برقرار شد.

دراين موقع در کابين خلبان، يکي ازکورها به ديگري گفت:«يکي ازاین روزهاکه مسافرها چند ثانيه ديرتر جيغ بزنند  کار همه‌مون تمومه!»...

حکایت : محافظت از تبلت


روزی دختر شیخ یک تبلت غوغل نکسوس​(Google nexus) ​بخرید و بر شیخ عرضه نمود.
شیخ بگفت: این تبلت که خریدی اولین کار چه کردی؟
عر​ضه​نمود: یا شیخ بر صفحه اش برچسب زدم و دور آن کاوری بس محکم قرار دادم.
شیخ فرمود: عایا کسی تورا به این کار مجبور کرد؟
- خیر
فرمود: عایا تو به شرکت غوغل توهین کردی که چنین کاوری​بر آن نهادی؟
- خیر. اتفاقا خود غوغل که آن را ساخته توصیه نماید که بر آن کاور نهیم.
- عایا چون این تبلت چیپ و درپیت است کاورش کردی؟
- خیر. بلکه چون ارزشمند است و کلی تکنولوژی صرف آن شده چنین کردم.
- عایا کاور از جمال تبلت نکاهد و به وزنش نیفزاید؟
- باکی نیست. به دوامش نیز بیفزاید.
شیخ صیحه ای بزد​ و گریبان چاک کرد​
و فرمود: پس بدان که آنکه مرا و ترا ساخته مارا به عفاف توصیه نموده است که عفاف ضمانت ماندگاریست..​. ​


«بندگانم را آگاه کن که من بخشنده مهربانم» (حجر/49)

ادب در ادبیات فارسی


بدون شک در ارتباطات ميان مديران و کارکنان، استفاده از واژگان مناسب ، داستانهای آموزنده و اشعار الهام بخش بسيار تاثيرگذار است.
اگر بپذيريم واژه ها تاثيرگذار هستند و بپذيريم واژگاني که از زبان يک مدير خارج مي شوند ضريب وزني بسيار بالاتري پيدا مي کنند، در انتخاب کلمات دقت بسيار بيشتري مي کنيم.
در ادامه رويکرد توسعه فضاي يادگيري، اين ابيات را اشتراک مي گذارم، اميدوارم که مفيد و مورد استفاده واقع شود. 
 
حافظ به ادب باش كه واخواست نباشد            گر شاه پيامي به غلامي نفرستاد         حافظ

در حقايق و گنجينه ادب قفل است                 كليد فتح به كنج فنا تواني يافت      شهريار

باريابي چو بخاك در صاحب نظران                   چين دامان ادب كن خط پيشاني را      بيدل دهلوي

از بي ادبي كسي به جائي نرسيد                 درّيست ادب به هر گدائي نرسيد     خواجه عبدالله انصاري


ادامه نوشته

نجات یافتگان باورنکردنی


حادثه هیچ گاه خبر نمی کند و در یک لحظه به وقوع می پیوندد اما در همان لحظه می تواند جان صدها انسان را گرفته و آن ها را به کام مرگ بکشاند. از این حوادث مرگبار کمتر کسی جان سالم به در می برد.
باشگاه خبرنگاران: نجات پیدا کردن از یک حادثه بسیار مرگبار را می توان شانس و حکمت الهی بیان کرد زیرا شانس زنده ماندن در برخی از حوادث صفر است. در طول تاریخ افرادی بوده اند که با وجود حوادث وحشتناک و مرگباری که برایشان رخ داده است باز هم زنده مانده اند.

 سقوط از ارتفاع 10 کیلومتری
"وسنا ولویک" مهماندار جایگزینی بود که برای یکی از مسافرت ها به سمت دانمارک انتخاب شد. این مهماندار صربستانی در طول پرواز در حال کمک کردن به مسافرین بود که ناگهان هواپیما منفجر شده و همه از آن به بیرون پرت شدند. این مهماندار نیز در حال سقوط بود که با کمال خوش شانسی به نقطه ای نه چندان سخت برخورد کرد و زنده ماند. این خانم بیش از 6 ماه در بیمارستان بود و عمل های جراحی بسیاری برای زنده ماندنش انجام شد. او حالا به خاطر سقوط از ارتفاع 10 کیلومتری و زنده ماندن بدون داشتن چتر رکورد دار گینس شده است.

 72 روز در کوه
در اخرین روز از ماه اکتبر سال 1972 پروازی از سمت اروگوئه به سمت شیلی در حرکت بود که بر اثر مشکلات به وجود آمده در هواپیما وشرایط سخت جوی سقوط کرد. در این سقوط 12 نفر همان ابتدا جانشان را از دست دادند و باقی که نجات پیدا کرده بودند توانایی ادامه زندگی را نداشتند زیرا آب و غذا به مقدار کافی در آن نقطه وجود نداشت. زندگی در سرمای30 درجه پایین صفر کوه های آندس باعث شد تا بازماندگان نیز به مرور جانشان را از دست بدهند. زندگی برای این افراد به حدی سخت بود که آن ها مجبور به خوردن دوستان خود شدند. پس از 72 روز کاوش بالاخره گروه های امدادی توانستند این گروه را پیدا کنند و به خانه شان بازگردانند.
 

ادامه نوشته

برنامه جلسات روزانه هیئت های تهران


هیئات هفتگی جمعه ها
نام هیئت   
سخنران
مداح
توضیحات

قائمیه شهران
سید عبدالمهدی هاشمی
امیراسکندری
بزرگراه همت غرب، شهران شمال،کوچه خداداد،کوچه شهید هرمزی، پلاک10
زمان:جمعه ها یگ ساعت قبل از اذان مغرب عشاء_زیارت آل یاسین
پیامک:09398171745

صاحب الزمان (عج)
حجت الاسلام دانش پژوه
علی اصغر مالک عباس محمدی
آدرس: منطقه 17 ، خیابان سجاد جنوبی ، کوچه اسلامی ، مسجد امیرالمونین علیه السلام
زمان:جمعه از ساعت 19:00

هیت متوسلین به شاهزاده علی اصغر(ع)
شیخ علی مرادی
حامد خمسه مجید قناعت جو
آدرس: بالاتر از میدان منیریه ،کوی راتق ، حسینیه شهدای حیدری ارام
زمان: جمعه از ساعت 20:00 سایت: www.shahzadealiasghar.com
پیامک: 30005700000000

به علت محدودیتهای بلاگفا امکان درج کامل لیست فراهم نشد . لطفا به آدرس لینک ذیل مراجعه فرمائید .

منبع :http://aghigh.ir/fa/news/1488


چرا پیامبر خدا آن همه زن داشته؟


يكى ديگر از اعتراضاتى كه (از سوى كليسا) بر مسأله تعدد زوجات رسول خدا (ص) شده اين است كه (اصحاب كليسا) گفته ‏اند: تعدد زوجات جز حرص در شهوترانى و بى طاقتى در برابر طغيان شهوت هيچ انگيزه ديگرى ندارد و رسول خدا (ص) براى همين جهت تعدد زوجات را براى امتش تجويز كرد و حتى خودش به آن مقدارى كه براى امت خود تجويز نموده (چهار همسر) اكتفاء ننموده و عدد همسرانش را به نه نفر رسانيد.(1)

اين مساله به آيات متفرقه زيادى از قرآن كريم ارتباط پيدا می كند كه اگر ما بخواهيم بحث مفصلى كه همه جهات مساله را فرا گيرد آغاز كنيم، على القاعده بايد اين بحث را در تفسير يك يك آن آيات بياوريم و به همين جهت گفتگوى مفصل را به محل مناسب خود می گذاريم و در اينجا بطور اجمال اشاره ‏اى می‏ نمائيم:

ابتدا لازم است كه نظر ايراد و اشكال‎كننده را به اين نكته معطوف بداريم كه تعدد زوجات رسول خدا (ص) به اين سادگی ها كه آنان خيال كرده‏ اند نبوده و انگيزه آن جناب از اين كار زياده‎روى در زن دوستى و شهوترانى نبوده است، بلكه در طول زندگى و حياتش هر يك از زنان را كه اختيار می ‏كرده، به طرز خاصى بوده است.

اولين ازدواج آن حضرت با خديجه كبرا عليها‎السلام بوده، و حدود بيست سال و اندى از عمر شريفش را (كه تقريبا يك ثلث از عمر آن جناب است) تنها با اين يك همسر گذراند و به او اكتفاء نمود، كه سيزده سال از اين مدت بعد از نبوت و قبل از هجرتش از مكه به مدينه بوده.

آن گاه -در حالى كه- هيچ همسرى نداشت، از مكه به مدينه هجرت نموده و به نشر دعوت و اعلاى كلمه دين پرداخت و آن گاه با زنانى كه بعضى از آنها باكره و بعضى بيوه و همچنين بعضى جوان و بعضى ديگر عجوز و سالخورده بودند ازدواج كرد و همه اين ازدواج ‏ها در مدت نزديك به ده سال انجام شد و پس از اين چند ازدواج، همه زنان بر آن جناب تحريم شد، مگر همان چند نفرى كه در حباله نكاحش بودند. و معلوم است كه چنين عملى با اين خصوصيات ممكن نيست با انگيزه عشق به زن توجيه شود، چون نزديكى و معاشرت با اينگونه زنان آن هم در اواخر عمر و آن هم از كسى كه در اوان عمرش ولع و عطشى براى اين كار نداشته، نمیتواند انگيزه آن باشد.


ادامه نوشته

پانزده توصيه حاج محمد اسماعيل دولابي براي زندگي مومنانه


۱.هر وقت در زندگي ات گيري پيش آمد و راه بندان شد، بدان خدا کرده است؛ زود برو با او خلوت کن و بگو با من چه کار داشتي که راهم را بستي؟ هر کس گرفتار است، در واقع گرفته يار است.

۲. زيارتت، نمازت، ذکرت و عبادتت را تا زيارت بعد، نماز بعد، ذ کر بعد و عبادت بعد حفظ کن؛ کار بد، حرف بد، دعوا و جدال و… نکن و آن را سالم به بعدي برسان. اگر اين کار را بکني، دائمي مي شود؛ دائم در زيارت و نماز و ذکر و عبادت خواهي بود.

۳. اگر غلام خانه زادي پس از سال ها بر سر سفره صاحب خود نشستن و خوردن، روزي غصه دار شود و بگويد فردا من چه بخورم؟ اين توهين به صاحبش است و با اين غصه خوردن صاحبش را اذيت مي کند. بعد از عمري روزي خدا را خوردن، جا ندارد براي روزي فردايمان غصه دار و نگران باشيم.

۴. گذشته که گذشت و نيست، آينده هم که نيامده و نيست.غصه ها مال گذشته و آينده است. حالا که گذشته و آينده نيست، پس چه غصه اي؟ تنها حال موجود است که آن هم نه غصه دارد و نه قصه.

۵. موت را که بپذيري، همه غم و غصه ها مي رود و بي اثر مي شود. وقتي با حضرت عزرائيل رفيق شوي، غصه هايت کم مي شود. آمادگي موت خوب است، نه زود مردن. بعد از اين آمادگي، عمر دنيا بسيار پرارزش خواهد بود. ذکر موت، دنيا را در نظر کوچک مي کند و آخرت را بزرگ. حضرت امير عليه السلام فرمود: يک ساعت آخرت را به همه دنيا نمي دهم. آمادگي بايد داشت، نه عجله براي مردن.


ادامه نوشته

چه کسی حق آن یکی را می‌خورد؟


 خط داستانی این حکایت را از محمود معظمی شنیده‌ام (البته، درست‌ترش این است که بگویم دیروز در دفتر که با دوستان مشغول صرف ناهار بودیم، خانم سحر دیانتی این داستان را از قول ایشان نقل کرد) ؛ اما در متن حاضر، آن را به‌صورت آزاد بازنویسی کرده‌ام. لطفا بخوانید و حتما دیدگاه‌های ارزشمند خود را اینجا بنویسید. و اما حکایت: در یک بعدازظهر زیبای اوایل پاییز که هوا نه گرم بود و نه سرد و باد لطیفی می‌وزید، دو نفر در باغی بزرگ روی سبزه‌ها نشسته بودند و در سایۀ درختی تناور و پر شاخ و برگ، مشغول خوردن عصرانه‌ای سبک بودند. یکی از این دو نفر نابینا بود. در حالی‌که ظرف پنیر و نان و خوشه‌های خوش‌رنگ انگور روی سفره بود، با خودش اندیشید:

«این رفیق من که بیناست، شاید از نقص من سوء استفاده کند و دوتا دوتا انگورها را بخورد! نباید بگذارم حق مرا بخورد!»

و شروع کرد حبه‌های انگور را دوتا دوتا خوردن.

همین‌طور که مشغول خوردن بود و هرازگاهی هم لقمه‌ای نان و پنیر به دهان می‌گذاشت، دوباره فکری از سرش گذشت:
«این رفیق من اصلا اعتراض نکرد که چرا من دارم دوتا دوتا انگور می‌خورم! پس لابد خودش دارد چهارتا چهارتا می‌خورد که عین خیالش نیست! نمی‌گذارم حقم را مفتکی توی گلویش بریزد!»


ادامه نوشته

روکش


داشتم به میهمانم می گفتم که اگر راحت تر است رویه نایلونی روی مبل های سفید را بردارم، نرسیده بودم قبل از رسیدنشان برشان دارم، او تعارف کرد و گفت راحت است من اما گرمم شد و برش داشتم، بعد یکدفعه حس کردم چقدر راحت تر است.

سه سالی می شود خریدمشان اما هیچ لک و ضربه ای بر آنها نیفتاده اگرچه اکثر اوقات به دلیل ماندن همین روپوش نایلونی بر رویشان از لذت راحتی شان محروم مانده ایم، بعد یاد همه روکش های روی اشیای زندگی خودم و اطرافیانم میفتم، روکش های روی موبایل ها، شیشه ها، روکش های صندلی ماشین، روکش های روی کنترل های تلویزیون، روکش های روی لباس های کمد و... همه این روکش ها دال بر پذیرش دو نکته است یا بر نامیرایی خود باور داریم و یا اینکه قرار است چنین چیزهای بی ارزشی را به ارث بگذاریم، هر روز در روابط روزمره مان نیز همین روکش ها را بررفتارمان می گذاریم تا فلانی نفهمد عصبانی هستیم، فلانی نفهمد چقدر خوشحالیم، فلانی نفهمد چقدر شکست خورده ایم.


ادامه نوشته

بدون ملاحظه ايام را مي گذرانيم


خيلي کم مي خنديم،
    خيلي تند رانندگي مي کنيم،
    خيلي زود عصباني مي شويم،
    تا ديروقت بيدار مي مانيم،
    خيلي خسته از خواب برمي خيزيم،
    خيلي کم مطالعه مي کنيم،
    اغلب اوقات تلويزيون نگاه مي کنيم و خيلي بندرت دعا مي کنيم
    چندين برابر مايملک داريم اما ارزشهايمان کمتر شده است.
    خيلي زياد صحبت مي کنيم، به اندازه کافي دوست نمي داريم و خيلي زياد دروغ مي گوييم
    زندگي ساختن را ياد گرفته ايم اما نه زندگي کردن را ؛
    تنها به زندگي سالهاي عمر را افزوده ايم و نه زندگي را به سالهاي عمرمان
    ما ساختمانهاي بلندتر داريم اما طبع کوتاه تر، بزرگراه هاي پهن تر اما ديدگاه هاي باريکتر
    بيشتر خرج مي کنيم اما کمتر داريم، بيشتر مي خريم اما کمتر لذت مي بريم
    ما تا ماه رفته و برگشته ايم اما قادر نيستيم براي ملاقات همسايه جديدمان از يک سوي خيابان به آن سو برويم


ادامه نوشته

مــــــــردم !


مَردُم به موجودی گفته میشه که از بدو تولد همراهیت میکنه و تا روز مرگت مجبوری که برای اون زندگی کنی.
برای مَردُم خیلی مهمه که تو چی میپوشی؟ کجا میری؟ چند سالته؟ بابات چیکارس؟ ناهار چی خوردی؟ چند روز یه بار حموم میری؟ چرا حالت خوب نیست؟ چرا میخندی؟ چرا ساکتی؟ چرا نیستی؟ چرا اومدی؟ چرا اینطوری نوشتی؟ عاشق شدی؟ چرا اونطوری نوشتی؟ فارغ شدی؟ چرا چشات قرمزه ؟ چرا لاغر شدی؟ شکست عاطفی خوردی؟ چرا چاق شدی؟ زندگی بهت ساخته؟
... و چراهای بسیاری که تا جوابش رو بدست نیاره دست از سرت ور نمیداره.
مَردُم ذاتا قاضی به دنیا میاد ، بدونِ اینکه خودت خبر داشته باشی، جلسه دادگاه برات تشکیل میده، روت قضاوت میکنه، حکم برات صادر میکنه و در نهایت محکوم میشی.
مَردُم قابلیت اینو داره که همه جا باشه، هرجا بری میتونی ببینیش، حتی تو خواب.
اما مَردُم همیشه از یه چیزی میترسه، از اینکه تو بهش بی توجهی کنی، محلش نذاری، حرفاش رو نشنوی و کاراش رو نبینی.
پس دستت رو بذار رو گوشت، چشمات رو ببند و بی توجه بهش از کنارش عبور کن و مشغول کار خودت شو...
می خواستم به دنیا بیام، در یک زایشگاه عمومی؛ پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی!
مادرم گفت: چرا؟...پدر بزرگم گفت: مردم چه می گویند؟!
 
می خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه ی سر کوچ


ادامه نوشته

نامه ای از بابا لنگ دراز


جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگر هم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.

دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ...

جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.


ادامه نوشته

حکایت :  حکیم و شاهزاده


در زمان قدیم در همسایه ایران کشوری بود که با ایرانیان رفت وآمد می کردند و در همه ی امور با یکدیگر مبادله داشتند. شغل اکثر آنان ماهیگیری و تجارت بود اما روابط خوبی بین دو پادشاه وجود نداشت در یکی از این روزها فرزند شاه همسایه مریض می شود و شاه دستور می دهد که حکیمی با تجربه به بالین شاهزاده بیاورند تا او را معالجه نماید. از این رو غلام دربار را دنبال حکیم فرستادند وقتی که حکیم دربار،شاهزاده را معالجه کرد گفت: بیماری او ناشناخته است و از دست من کاری بر نمی آید.

شاه که خشمگین شده بود دست به شمشیر برد و به حکیم گفت یا فرزندم را معالجه می کنی یا تو را لب تیغ می گذاریم.حکیم که مرد عاقل وفهمیده بود به شاه گفت قربان هیچ کس نمیتواند فرزند شما را معالجه کند مگر یک نفر که او یک پزشک ایرانیست به نام ابوعلی سینا و با اینکه او سن بسیار کمی دارد اما مطمئنم که فقط او می تواند شاهزاده را نجات دهد.من مدتی در مکتب او درس خواندم و می دانم چه قدر داناست و با چشم خودم معجزات او را دیدم. سپس شاه دستور داد به هر قیمتی بایستی او را به اینجا بیاورید و ازاین رو به غلام دستور داد که هر چه زودتر به ایران رفته و او را به اینجا بیاورد.غلام به دستور شاه صبح زود دروازه ی شهر را به سوی کشور ایران ترک می نماید و پس از چند روز سفر سخت به منزل ابوعلی سینا می رسد


ادامه نوشته

خاطره ای از آرون گاندی


دکتر آرون گاندی، نوۀ مهاتما گاندی و مؤسّس مؤسّسۀ "ام ‌کی ‌گاندی برای عدم خشونت"، داستان زیر را به عنوان نمونه ای از عدم خشونت والدین در تربیت فرزند بیان میکند:
    شانزده ساله بودم و با پدر و مادرم در مؤسّسه ای که پدربزرگم در فاصلۀ هجده مایلی دِربِن (Durban)، در افریقای جنوبی، در وسط تأسیسات تولید قند و شکر،تأسیس کرده بود زندگی میکردم.  ما آنقدر دور از شهر بودیم که هیچ همسایه ای نداشتیم و من و دو خواهرم همیشه منتظر فرصتی بودیم که برای دیدن دوستان یا رفتن به سینما به شهر برویم.
    یک روز پدرم از من خواست او را با اتومبیل به شهر ببرم زیرا کنفرانس یک روزه ای قرار بود تشکیل شود و من هم فرصت را غنیمت دانستم.  چون عازم شهر بودم، مادرم فهرستی از خوار و بار مورد نیاز را نوشت و به من داد و، چون تمام روز را در شهر بودم، پدرم از من خواست که چند کار دیگر را هم انجام بدهم، از جمله بردن اتومبیل برای سرویس به تعمیرگاه بود.
    وقتی پدرم را آن روز صبح پیاده کردم، گفت: "ساعت 5 همین جا منتظرت هستم که با هم به منزل برگردیم."  بعد از آن که شتابان کارها را انجام دادم، مستقیماً به نزدیکترین سینما رفتم. آنقدر مجذوب بازی جان وین در دو نقش بودم که زمان را فراموش کردم.  ساعت 5/5 بود که یادم آمد. دوان دوان به تعمیرگاه رفتم و اتومبیل را گرفتم و شتابان به جایی رفتم که پدرم منتظر بود. وقتی رسیدم ساعت تقریباً شش شده بود.
    پدرم با نگرانی پرسید، "چرا دیر کردی؟" آنقدر شرمنده بودم که نتوانستم بگویم مشغول تماشای فیلم وسترن جان وین بودم و بدین لحاظ گفتم، "اتومبیل حاضر نبود؛ مجبور شدم منتظر بمانم." ولی متوجّه نبودم که پدرم قبلاً به تعمیرگاه زنگ زده بود.


ادامه نوشته

شعر:برای آنها که میخواهند مدیر باشند ....


سخت آشفته و غمگین بودم…

به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم...


ادامه نوشته

"سنگ‌های بزرگ" شما چه چیزهایی هستند؟


روزی یکی از اساتید مدیریت زمان برای تفهیم مطلب به دانشجویانش، از مثالی استفاده کرد که آن‌ها هرگز فراموش نخواهند کرد.

استاد به دانشجویان گفت: بسیار خب، زمان آزمون است!
او یک ظرف را روی میز در مقابل آن‌ها قرار داد، تعدادی سنگ بزرگ آورد و آن‌ها را یکی یکی در ظرف قرار داد. زمانی که ظرف کاملا پر شده بود و سنگ دیگری در آن جا نمی‌شد، پرسید: به نظر شما این ظرف پر شده است؟ دانشجویان پاسخ دادند: بله.

استاد یک سطل سنگریزه از زیر میز آورد و مقداری از آن‌ها را روی سنگ‌های بزرگ قرار داد. با تکان دادن ظرف، سنگریزه‌ها پایین رفته و لابلای سنگ‌های بزرگ قرار گرفتند.

آنگاه یک بار دیگر از دانشجویان پرسید: آیا این ظرف الان پر است؟
یکی از دانشجویان گفت: شاید هنوز کاملا پر نباشد!


ادامه نوشته

حکایت : معجزه بسم الله


در شأن و منزلت بسم الله همین بس که به فرموده امیرالمومنین علی بن ابیطالب سلام الله علیه، اسرار کلام خداوند در قرآن است و اسرار قرآن در سوره فاتحه و اسرار فاتحه در "بسم الله الرحمن الرحیم" نهفته است.
تسنیم: گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین.این زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند.

روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم" در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد.

وی بعد از این کاربه مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.

زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن "بسم الله" در مکان اول خود گذاشت. شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید.[خزینةالجواهر ص 612]

منبع : http://www.fardanews.com/fa/news/288956


حکایت : سفر برای کشف حقیقت


مشهور است که "بودا" درست در نخستین شب ازدواجش، در حالی که هنوز آفتاب اولین صبح زندگی مشترکش طلوع نکرده بود، قصر پدر را در جست و جوی حقیقت ترک می کند. این سفر سا...لیان سال به درازا می کشد و زمانی که به خانه باز می گردد فرزندش سیزده ساله بوده است! هنگامی که همسرش بعد از این همه انتظار چشم در چشمان "بودا" می دوزد، آشکارا حس می کند که او به حقیقتی بزرگ دست یافته است. حقیقتی عمیق و متعالی.
بودا که از این انتظار طولانی همسرش شگفت زده شده بود از او می پرسد: چرا به دنبال زندگی خود نرفته ای؟!
همسرش می گوید: من نیز در طی این سال ها همانند تو سوالی در ذهن داشتم و به دنبال پاسخش می گشتم! می دانستم که تو بالاخره باز می گردی و البته با دستانی پر! دوست داشتم جواب سوالم را از زبان تو بشنوم، از زبان کسی که حقیقت را با تمام وجودش لمس کرده باشد. می خواستم بپرسم آیا آن چه را که دنبالش بودی در همین جا و در کنار خانواده ات یافت نمی شد؟!
و بودا می گوید: "حق با توست! اما من پس از سیزده سال تلاش و تکاپو این نکته را فهمیدم که جز بی کران درون انسان نه جایی برای رفتن هست و نه چیزی برای جستن!"
حقیقت بی هیچ پوششی کاملا عریان و آشکار در کنار ماست آن قدر نزدیک که حتی کلمه نزدیک هم نمی تواند واژه درستی باشد! چرا که حتی در نزدیکی هم نوعی فاصله وجود دارد! ما برای دیدن حقیقت تنها به قلبی حساس و چشمانی تیزبین نیاز داریم.


حکایت : دزدی بانک


در يک دزدی بانک در، گانک ژو، چين، دزد فرياد کشيد، همه شما در بانک، حرکت نکنيد. پول مال دولت است و زندگی به شما تعلق دارد »
همه در بانک به آرامی روی زمين دراز کشيدند. اين «شيوه تغيير تفکر» نام دارد، تغيير شيوه معمولی فکر کردن.

هنگاميکه يک خانم بصورت تحريک آميزی روی ميز دراز کشيد، دزد فرياد کشيد: «خانم خواهش ميکنم متمدن باشيد! اين يک دزدی است نه تجاوز جنسی»
اين را می گويند؛ «کار کشته بودن» روی چيزی تمرکز داشته باشيد که برای آنکار آموزش ديده ايد.

 هنگاميکه دزدان بانک به خانه رسيدند، جوانی که (مدرک ليسانس مدیریت بازرگانی داشت) به دزد پيرتر(که تنها شش کلاس سواد داشت) گفت « برادر بزرگتر، بيا تا بشماريم چقدر بدست آورده ايم»
دزد پيرتر با تعجب گفت؛ «تو چقدر احمق هستی، اينهمه پول شمردن زمان بسيار زيادی خواهد برد. امشب تلويزيون ها در خبرها خواهند گفت ما چقدر از بانک دزديده ايم»  


ادامه نوشته

زندگی خیلی کوتاه است...


زندگی خیلی کوتاهه، زمان زود میگذره
            هیچ کسی نمیدونه فردا چه اتفاقی میافته
            هرگز همدیگر را تنها نگذارید
            همدیگر را دوست داشته باشید
            تحت تاثیر تبلیغات منفی دیگران نباشید

اوا اکوال (Eva Ekvall) در سن27 سالگی و در سال 2001 به عنوان زیباترین زن ونزوئلا در سال 2001 انتخاب شد و اسم او در لیست زیبا ترین و جذاب ترین زن جهان قرار گرفت...
            او با تهیه کننده رادیو به نام John Fabio Bermudez ازدواج کرد و به این زوج خوشبخت یک دختر نیز اضافه شد
            اما در سال 2010 زمانی که آنها جشن تولد فرزندشان رو گرفته بودند متوجه شدند که اوا دچار سرطان سینه پیشرفته شده و شیمی درمانی را آغاز شد
            سال گذشته نیز عکس او روی یک مجله چاپ شد با عنوان :سرطان زیباست...
            و همسر او نیز عکسی رو منتشر کرد که در آخرین لحظات دست اوا را در دستان خود گرفته

            و سر انجام در 17 دسامبر 2011 او این دنیا رو ترک کرد


حق انتخاب
        به خاطر سه چیز هیچگاه کسی را مسخره نکنید : چهره،والدین(پدرومادر) و زادگاه
        چون انسان هیچ حق انتخابی در مورد آنها ندارد.


ادامه نوشته

وقتی مشکلات زندگی هجوم می‌آورند...


حوالی دهی بودم، داشتم پیاده راه می‌رفتم که یک‌هو صدای عوعو شنیدم. متوجه شدم سگ‌های آن ده به حضور یک غریبه پی برده‌اند و دارند به طرف من می‌آیند. من هم با این‌که خسته بودم، سعی کردم گام‌هایم را سریع‌تر کنم که دور شوم. ولی با توجه به این‌که سگ‌ها چهار دست و پا می‌دویدند و کمتر از من خسته می‌شدند، خیلی زود به من رسیدند. من می‌دویدم و سگ‌ها هم دنبال من! هر لحظه احساس خطر می‌کردم: الان پای من را می‌گیرند، می‌پرند دست من را می‌گیرند، لباسم را می‌گیرند،... بین خودمان باشد: خیلی ترسیده بودم!

در این فکر بودم که چه کار کنم؟ دیگر نفسم بند آمده بود و به‌ناچار دنبال سنگی، چوبی، چیزی می‌گشتم که بردارم و از خودم دفاع کنم. به‌ناچار ایستادم. ایستادم و فکر می‌کردم همین الان است که سگ‌ها بریزند به سر و کول من و مرا تکه‌پاره کنند! اما با کمال تعجب دیدم که در شعاع تقریبا یک متری من ایستاده‌اند و مرتب پارس می‌کنند. هِی پارس می‌کردند، نه جلو می‌آمدند و نه کار دیگری انجام می‌دادند. فقط ایستاده بودند و بی‌وقفه پارس می‌کردند.
یک لحظه به خودم جنبیدم. تکه چوبی را در نزدیکی‌ام دیدم و با یک حرکت سریع آن را از روی زمین برداشتم و افتادم دنبال سگ‌ها. دنبالشان کردم، یک سنگ هم به طرفشان پرت کردم... سگ‌ها فرار کردند!
آری، فرار کردند!
بعد از این ماجرا، و وقتی احساس هیجان و اضطرابم فروکش کرد، یاد تمثیلی افتادم که وقتی بچه بودیم، پدرمان برای ما تعریف می‌کرد. ایشان استاد شاهدِ مثال‌اند. هر حرفی را در نهایت زیبایی می‌توانند در یک شاهد مثال فراموش‌نشدنی ارائه کنند. ایشان می‌فرمودند که:

«بابا جان! مشکلات در زندگی مثل سگ‌ها هستند: اگر در بِروی و فرار کنی، دنبالت می‌کنند؛ اگر بایستی، می‌ایستند؛ و اگر حمله کنی، فرار می‌کنند! پس از مشکلات در نرو، از آنها فرار نکن، بایست و نگاهشان کن!


ادامه نوشته

حکایت :  سنگ تراش


روزي سنگ تراشي كه از كار خود ناراضي بود و احساس حقارت مي كرد؛
 از نزديكي خانه بازرگاني رد مي شد در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوكران بازرگان را ديد و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت : اين بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو كرد مانند بازرگان باشد.در يك لحظه، او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد.

 تا مدت ها فكر مي كرد كه از همه قدرتمندتر است. 

تا اين كه يك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد، او ديد كه همه مردم به حاكم احترام مي گذارند حتي بازرگان.مرد با خودش فكر كرد: كاش من هم يك حاكم بودم، آن وقت از همه قوي‌تر مي‌شدم.
در همان لحظه او تبديل به حاكم مقتدر شهر شد. در حالي كه روي تخت‌رواني نشسته بود همه مردم به او تعظيم مي‌كردند.


ادامه نوشته

یــاد نــیـــک


هر که از ما کند به نیکی یاد      
یادش اندر جهان به نیکی باد
  مولانا

اگر کسی در حق کسی نیک گوید ، آن خیر و نیکی به وی عاید می شود . و در حقیقت ، آن ثنا و حمد به خود می گوید . نظیر آن چنان باشد که کسی گرد خانه خود گلستان و ریحان کارد ، هر باری که نظر کند ، گل و ریحان بیند ، او دایماً در بهشت باشد . چون خو کرد به خیر گفتن مردمان ، چون به خیر یکی مشغول شد ، آن کس محبوب وی شد ، و چون از ویش یاد آید ، محبوب را یاد آورده باشد. و یاد آوردن محبوب گل و گلستان است و روح و راحت است و چون بد یکی گفت آن کس در نظر او مبغوض شد


ادامه نوشته

حکایت :  امانت داری


یک روز کاروانی شگرف می‌آمد و یاران او کاروان گوش می‌داشتند. مردی در میان کاروان بود، آواز دزدان شنوده بود. دزدان را بدید. بدره زر داشت تدبیری می‌کرد که این را پنهان کند، با خویشتن گفت بروم و این بدره را پنهان کنم تا اگر کاروان بزنند، این بضاعت سازم. چون از راه یکسو شد، خیمه فضیل بدید. به نزدیک خیمه او را دید بر صورت و جامعه زاهدان، شاد شد و آن بدره به امانت بدو سپرد. فضیل گفت برو در آن کنج خیمه بنه. مرد چنان کرد و بازگشت به کاروان. گاه رسید کاروان زده بودند، همه کالاها برده و مردمان بسته و افکنده. همه را دست بگشاد و چیزی که باقی بود جمع کردند و برفتند. آن مرد به نزدیک فضیل آمد تا بدره بستاند. او را با دزدان نشسته و کالاها قسمت می‌کردند. مرد چون چنان بدید گفت بدره زر خویش به دزد دادم.


ادامه نوشته

من هم برای کشورم همین کار رو می‌کنم


ایران که بودم، کارم این بود که دم به دقیقه زنگ بزنم به شماره‌ی صد و نود و هفت و اعتراض کنم که چرا فلان پلیس با احترام برخورد نکرد یا بهمان ماشین پلیس، قانون راهنمایی و رانندگی رو رعایت نکرد (این شماره تلفن برای گزارش‌های مردمی در مورد تخلف‌های پلیس بود). هر از گاهی جواب‌های نیم‌بندی هم می‌گرفتم. کار به جایی رسید که یک بار یک کارت مقوایی عضویت افتخاری نظارت بر پلیس بهم دادن و گفتن تو از این به بعد یک شهروند عادی نیستی، تو مامور ویژه‌ی ما هستی. فکر کنم اون رو دادن که دیگه صدام در نیاد، چون به دنبالش تاکید کردن که «ولی شما در مورد این موضوع به کسی چیزی نگو؛ به ما هم اگه زنگ زدی، اشاره‌ای نکن».

در دو هفته‌ی گذشته صاحب‌خونه‌ام می‌خواست اتاقم رو به مشتری نشون بده و اعتقاد داشت حضور من کارش رو خراب می‌کنه. چند روز پشت سر هم اصرار می‌کرد که باید از اتاقم برم بیرون. واقعن هم برای مدتی من رو از اتاقم، اتاق خودم، بیرون انداخت و من هم در یک هوای ناجور، آواره‌ی خیابون شدم؛ اون هم نه یک بار. همون موقع هم از مذاکره ناامید نشدم: در اوج عجز و تنفر، یک ایمیل براش نوشتم که سیزده هزار کاراکتر داشت و تشریح کردم که چرا از نظر من کارش زشت بوده. اون هم در جواب هیچ گونه اهمیتی نداد و به کارش ادامه داد.


ادامه نوشته

بقیه عمرت را می خواهی چه کنی؟


طبق نوشته کتاب "اسرار سخنرانی و ارائه های استیو جابز" در سال 1983 اپل به دنبال جذب رئیس وقت شرکت پپسی جان اسکالی بود. اما اسکالی رغبتی به این کار نشان نمی داد. اما جابز توانست با یک جمله وی را متقاعد کند. اسکالی در کتاب خود به نام ادیسه می نویسد:

«ما در ضلع غربی بالک رو به رودخانه هادسون نشسته بودیم، او [جابز] سرانجام مستقیما از من پرسید:"آیا قصد داری به اپل بیایی؟" من گفتم: "استیو، به راستی من کاری را که تو انجام می دهی دوست دارم. برایم هیجان انگیزند. چگونه کسی می تواند شیفته آن نشود؟ اما بطور واضح برایم قابل درک نیست. استیو دوست دارم برایت یک شماور باشم و هر طور شده کمکت کنم. اما فکر نمی کنم  که بتوانم به اپل بیایم.»


ادامه نوشته

حکایت : ساعت گم شده


 روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.  ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.  بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
     کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.  کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.  کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."
     پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.  بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.  کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.  پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"


ادامه نوشته

نگاه مثبت


يكي از اساتيد دانشگاه شهيد بهشتي خاطره جالبي را كه مربوط به سالها پيش بود نقل ميكرد:
"چندين سال قبل براي تحصيل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ايالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصيلي گذشته بود كه يك كار گروهي براي دانشجويان تعيين شد كه در گروه هاي پنج شش نفري با برنامه زماني مشخصي بايد انجام ميشد.
دقيقا يادمه از دختر آمريكايي كه درست توي نيمكت بغليم مينشست و اسمش كاترينا بود پرسيدم كه براي اين كار گروهي تصميمش چيه؟
گفت اول بايد برنامه زماني رو ببينه، ظاهرا برنامه دست يكي از دانشجوها به اسم فيليپ بود.

پرسيدم فيليپ رو ميشناسي؟
كاترينا گفت آره، همون پسري كه موهاي بلوند قشنگي داره و رديف جلو ميشينه!
گفتم نميدونم كيو ميگي!


ادامه نوشته

کــار مـــردان



خواجه عبدالله انصاری فرمود:

بدانکه، نماز زیاده خواندن، کار پیرزنان است

و روزه فزون داشتن، صرفه ی نان است

و حج نمودن، تماشای جهان است.

امـا " نــان دادن "  ، کـــار مـــردان است...
 

حکایت : جایگاه رفیع


قصه جالب از "جايگاه رفيع"  از ديدگاه ملانصرالدين !!!

 يک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد.
الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت .
ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد.
ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود،
 ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید.
هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد.
ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد ، که استراحت کند.
 در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد  .
وقتی که دوباره به پشت بام رفت ، می خواست الاغ را آرام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود.
به ناچار خودش برگشت پایین .
بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده،
بالاخره الاغ از سقف به زمین افتاد و مرد.

بعد ملا نصر الدین گفت:
 لعنت بر من  که نمی دانستم که اگر خر به جایگاه رفیع و پست مهمی  برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را می کشد!!!


برای دیگران دست و پا باشید


باب باتلر در سال ١٩٦٥ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت. بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از قلب انسان نشأت می‌گیرد.
یک روز گرم تابستانی، باتلر در تعمیرگاهش، در شهر کوچکی در آریزونای امریکا، کار می‌کرد که ناگهان صدای فریادهای ملتمسانۀ زنی را از منزلی نزدیک کارگاهش شنید. صندلی چرخ‌دارش را به آن سو هدایت کرد امّا بوته‌های درهم و انبوه مانع از حرکت صندلی چرخ‌دار و رسیدن او به منزل مزبور میشد. از صندلی‌اش پایین آمد و روی سینه در میان خاک و خاشاک و بوته‌ها خزید؛ اگرچه سخت دردناک بود، امّا توانست راه خود را باز کرده پیش برود.
خودش تعریف می‌کند که، "باید به آنجا می‌رسیدم، هر قدر که زخم و درد رنجم می‌داد." وقتی باتلر به آنجا رسید متوجّه شد که دختر سه سالۀ آن زن به نام استفانی هینز به درون استخر افتاده و چون دست‌هایش را از بازو از دست داده امکان شنا نداشته و اینک زیر آب بی‌حرکت مانده بود. مادرش بالای استخر ایستاده و سراسیمه و دیوانه وار جیغ میزد و فریاد می‌کشید. باتلر به درون آب شیرجه رفت و خود را به ته استخر رساند و استفانی کوچک را بیرون آورد و در کنارۀ استخر نهاد. رنگش سیاه شده و ضربان قلبش قطع شده بود و از نفس هم خبری نبود.
باتلر بلافاصله تنفّس مصنوعی و احیاء ضربان قلب را شروع کرد و مادر استفانی هم به آتش نشانی زنگ زد. به او جواب دادند که متأسّفانه پزشک‌یاران به دلیل تلفنی قبل از او، بیرون رفته‌اند. مادر نومید و درمانده باتلر را بغل کرده هق هق می‌گریست.


ادامه نوشته

داستان زندگی انسانهای عصر صنعتی  


ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر داريم؛ راحتی بيشتر اما زمان کمتر
مدارک تحصيلی بالاتر اما درک عمومی پايين تر ؛ آگاهی بيشتر اما قدرت تشخيص کمتر داريم
 
متخصصان بيشتر اما مشکلات نيز بيشتر؛ داروهای بيشتر اما سلامتی کمتر
 
بدون ملاحظه ايام را می گذرانيم، خيلی کم می خنديم، خيلی تند رانندگی می کنيم، خيلی زود
 
عصبانی می شويم، تا ديروقت بيدار می مانيم، خيلی خسته از خواب برمی خيزيم، خيلی کم
 
مطالعه می کنيم، اغلب اوقات تلويزيون نگاه می کنيم و خيلی بندرت دعا می کنيم
 
چندين برابر مايملک داريم اما ارزشهايمان کمتر شده است. خيلی زياد صحبت مي کنيم، به اندازه
 
کافی دوست نمي داريم و خيلی زياد دروغ می گوييم
زندگی ساختن را ياد گرفته ايم اما نه زندگی کردن را ؛ تنها به زندگی سالهای عمر را افزوده ايم
 
و نه زندگی را به سالهای عمرمان
 
ما ساختمانهای بلندتر داريم اما طبع کوتاه تر، بزرگراه های پهن تر اما ديدگاه های باريکتر
بيشتر خرج می کنيم اما کمتر داريم، بيشتر می خريم اما کمتر لذت می بريم
 

ادامه نوشته

درمان 99 درد با گفتن این ذکر



ذکر "لا حول و لا قوة الا بالله" 99 درد را شفا می دهد که کمترین آنها اندوه است.
شیعه نیوز: عَنِ النبي ( صلی الله علیه و آله و سلم) : قولُ " لا حَول و لا قوةَ إلّا باللّه" فیه شِفاء مِن تسعة و تسعين داءٍ أدناها الهمّ

 رسول اکرم(صلی الله علیه واله):
ذکر "لا حول و لا قوة الا بالله" 99 درد را شفا می دهد که کمترین آنها اندوه است.


منبع: مستدرک الوسائل ج 5 ص

چهار ذکر برای رفع ترس و اندوه


امام جعفر صادق (ع) فرموده است: در شگفتم برای کسی که از چهارچیز بیم دارد، چگونه به چهار کلمه پناه نمی‌برد!
افکارنیوز: امام ششم شیعیان و پیشوای راستین مسلمین در شرح این چهار چیز و چهار کلمه مبارک و اثرگذار چنین می‌فرمایند۱:

در شگفتم برای کسی که ترس بر او غلبه کرده، چگونه به ذکر «حسبنا الله و نعم الوکیل» پناه نمی برد. در صورتی که خداوند به دنبال ذکر یاد شده فرموده است: پس (آن کسانی که به عزم جهاد خارج گشتند، و تخویف شیاطین درآنها اثر نکرد و به ذکر فوق تمسک جسند) همراه با نعمتی از جانب خداوند (عافیت) و چیزی زاید بر آن (سود در تجارت) بازگشتند، و هیچگونه بدی به آنان نرسید۲".

در شگفتم برای کسی که اندوهگین است چگونه به ذکر «لَّا إِلَهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنتُ مِنَ الظَّالِمِینَ» پناه نمی برد. زیرا خداوند به دنبال این ذکر فرموده است: «پس ما یونس را در اثر تمسک به ذکر یاد شده، از اندوه نجات دادیم و همین گونه مومنین را نجات می‌بخشیم۳".


ادامه نوشته

حکایت : ملا و شراب فروش


سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.
    ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!.
    یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.
    ملا روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
    اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیری نپایید
    صاحب رستوران به محکمه شکایت برد و از ملای مسجد خسارت خواست !
    ملا و مومنان چنین ادعایی را نپذیرفتند !
    قاضی دو طرف را به محکمه خواست و بعد از این که سخنان دو جانب دعوا را شنید، گلویی صاف کرد و گفت : نمی دانم چه بگویم ؟! سخن هر دو را شنیدم :
    یک سو ملا و مومنانی هستند که به تاثیر دعا و ثنا ایمان ندارند !
    وسوی دیگر مرد شراب فروشی که به تاثیر دعا ایمان دارد …!

    “پائولو کوئیلو”


دکــتــربــــازی


خاک ایران یکسر از دکتر پر است
هرکه دکتر نیست نانش آجر است
ملک ایران سرزمین دکتران
این‌قدر دکتر نباشد در جهان
شهر دکتر، کوچه دکتر، باغ دک
کبک دکتر، فنچ دکتر، زاغ دک
عابران هر خیابان دکترند
دانه‌های برف و باران دکترند
هم وزیران هم مدیران دکترند
بیشتر از نصف ایران دکترند
هرکه پستی دارد اینجا دکتر است
دیپلم ردی‌ست، اما دکتر است
هرکه شد محبوب از ما بهتران
هرکه شد منصوب بالا دکتر است
هرکه رد شد از در دانشکده
یا گرفته دکتری، یا دکتر است


ادامه نوشته

آرزوی یک کودک


در دبستانی، معلّمی به شاگردانش می‌گوید مطلبی بنویسند از آرزوهایشان، از آنچه که می‌خواهند خدایشان برایشان انجام دهد. هر چه دل تنگشان می‌خواهد بنویسند و از خدایشان بخواهند که آن را برایشان انجام دهد.  شاگردان مداد در دستان کوچکشان، شروع به نوشتن می‌کنند و آرزوهای ریز و درشت را از درون سینه بر روی کاغذ روان می‌سازند، گویی دل کوچکشان تنگ بود و آرزوها دیگر در لانۀ دل نمی‌گنجید و اینک که فرصتی یافته بودند از آن تنگنا خارج می‌شدند و روی کاغذ می‌دویدند.

آموزگار کاغذها را جمع کرد و در کیفش گذاشت و سپس شاگردان را گفت که بروند؛ به خانه‌هایشان، نزد پدر و مادرشان و خودش نیز روانۀ منزل شد تا به کارهای خانه برسد و چون کارها به پایان رسید، نگاهی به مقاله‌ها انداخت تا نمره‌ای بر پایین صفحه بگذارد تا هر یک از دانش‌آموزانش بدانند در نظر معلّم چقدر نوشته شان ارزشمند بوده است


ادامه نوشته

خیلی لذت بخشه وقتی.......


از غریبه ای توی خیابان چیزی میپرسی و او با لبخند و حوصله جوابت رامیدهد

وقتی مهمونات دستور غذایی رو ازت میپرسن

وقتی هدیه ات را باز میکند و چشمهایش از خوشحالی برق میزند

از خیابان که رد میشوی راننده ای که حق تقدم با اوست برایت میایستد و با خوشرویی اشاره میکند که رد شوی

وقتی دیر رسیده ای و میگوید خودش هم الان رسیده اس


ادامه نوشته

اجازه آقا... دروغ گفتی!


برپا .... برجا
اجازه آقا؛ می‌خواستم از طرف بچه‌های کلاس روزتان را تبریک بگویم. آقا معلم ما هر چی داریم از شما داریم. همه این گرفتاری‌ها را از شما داریم. این مصیبت‌ها را از شما داریم. این غمی که داریم، این امیدی که نداریم، این نشاطی که نیست، این رخوت را از شما داریم. موضع نگیر آقا معلم، این‌همه سال گفتی و شنیدیم، حالا که نمره نمی‌خواهیم و حرف، حرف دل است، شما بشنو.
اجازه آقا، حسن کثیف را یادت هست؟ می‌گفتی هیچ گلی نمی‌شود. می‌گفتی بهتر است ترک تحصیل کند و برود زیر دست پدرش شاگردی. شده رئیس بانک، آقا شده، تمیز شده اما هنوز بو می‌دهد، بوی رشوه، بوی رابطه، بوی گند کاغذ پاره ... آخ آقا ما دلمان غش می‌رود برای بوی گند کاغذ پاره... می‌میریم برای چرک کف‌دست ... آخ اگر دست‌مان به این کاغذپاره برسد.
آقا اجازه؛ «مجید تک‌ماده» را دیدی توی تلویزیون؟ آقا خاک بر سر ما که مجید شده رئیس دانشگاه‌مان! یادتان هست می‌گفتید با دروغ به هیچ جا نمی‌رسید؟ آقا با همین دروغ شده رئیس دانشگاه... یک‌مقداری هم جعل مدرک قاطی دروغ‌هایش کرد. آقا شما با نوستراداموس نسبتی نداری؟ (قهقهه بچه‌های کلاس) آقا جان مادرت دیگر پیش‌گویی نکن.


ادامه نوشته

سلطان محمود و اياز


مي گويند سلطان محمود غلامي به نام اياز داشت که خيلي برايش احترام قائل بود و در بسياري از امور مهم نظر او را هم مي پرسيد و اين کار سلطان به مذاق درباريان و خصوصا وزيران او خوش نمي آمد و دنبال فرصتي مي گشتند تا از سلطان گلايه کنند تااينکه روزي که همه وزيران و درباريان با سلطان به شکار رفته بودند وزير اعظم به نمايندگي از بقيه پيش سلطان محمود رفت و گفت چرا شما اياز را با وزيران خود در يک مرتبه قرار مي دهيد و از او در امور بسيار مهم مشورت مي طلبيد و اسرار حکومتي را به او مي گوييد؟
سلطان گفت: آيا واقعا مي خواهيد دليلش را بدانيد؟ و وزير جواب داد: بله .
سلطان محمود هم گفت پس تماشا کن .
سپس اياز را صدا زد و گفت شمشيرت را بردار و برو شاخه هاي آن درخت را که با اينجا فاصله دارد ببر و تا صدايت نکرده ام سرت را هم بر نگردان اياز اطاعت کرد .
سپس سلطان رو به وزير اولش کرد و گفت:
آيا آن کاروان را مي بيني که دارد از جاده عبور مي کند برو و از آنها بپرس که از کجا مي آيند و به کجا مي روند؟. وزير رفت و برگشت و گفت: کاروان از مرو مي آيد و عازم ري است . سلطان محمود گفت: آيا پرسيدي چند روز است که از مرو راه افتاده اند؟. وزير گفت: نه


ادامه نوشته

مــهــرورزی



توجه کردین در ايران پدرها و مادرها مقابل فرزندشون همدیگر را نوازش نمی کنند .
و در آغوش نمی کشند و اينکار رو مقابل کودک زشت می دانند .
(البته خانواده هایي هم وجود دارند که چنين نيستند) .
اما هنگام مشاجره رعايت فرزند را نمی کنند و مقابل او با هم مشاجره می کنند . و فرزند چه بسا از داد و بيداد آنها به گريه می افتد .
خوب در ايران کودکان از کجا مهرورزی بياموزند ؟
نوازش و مهرورزی در رسانه ها ممنوع است . در مدرسه ممنوع است . در خانواده ممنوع است .
البته در آغوش گرفتن کودکان فقط مرسوم است . کودک نيز می آموزد که فقط در آغوش گرفتن کودکان مرسوم است .


ادامه نوشته

هــواي تـــازه 4  - مجموعه نکات نغز و پندهای انسانی


كبر گناهي است كه قابل بخشش نيست ".       "رسول اكرم (ص)

" شما را به تقواي الهي سفارش مي كنم و اين كه در طلب دنيا برنياييد گرچه دنيا در طلب شما برآيد، حق را بگوييد و براي پاداش (اخروي) تلاش كنيد و دشمن ظالم و ياور مظلوم باشيد".    امام علي (ع) - دربستر شهادت


" پرهيز باد تو را از غضب كه آغازش  سفاهت و انجامش ندامت است".    امام علي (ع)

"آن كه تكبّر بر مردم نمايد ذليل و بي مقدار است".    امام علي (ع)

خويشتن نشناخت مسكين آدمي
از فزوني آمد و شد در كمي
خويشتن را آدمي ارزان فروخت
بود اطلس خويش بردلقي فروخت   " مولوي"

وقتي به تاريكي رسيدي ،
جرات كن و اولين كسي باش كه شمعي روشن مي كند


ادامه نوشته

هــواي تـــازه 3  - مجموعه نکات نغز و پندهای انسانی


"... و آن سراي آخرت را براي كساني قرارداديم كه خواهان برتري جويي و فساد در زمين نيستند، و فرجام نيكو از آن پرهيز كاران است".                                                      "قرآن مجيد"


عالمان، امناي خدا در ميان خلق اويند.                                                         "حضرت محمد(ص)"

عالم كسي است كه از آموختن دانش خسته نشود.                                        "امام علي (ع)

چهار چيز ياري دهنده انسان در كار است : سلامت ، بي نيازي، دانش و توفيق.    "امام جواد (ع)


ادامه نوشته

هــواي تـــازه 1 - مجموعه نکات نغز و پندهای انسانی


"پرسيدم چه چيز انسان شما را متعجب مي سازد ، گفت : كودكي آنان براي اينكه از كودكي خسته مي شوند، عجله دارند كه بزرگ شوند و بعد دوباره پس از مدتها آرزو مي كنند كه كودك باشند... و اينكه آنان سلامتي خود را ازدست مي دهند تا پول بدست آورند و بعد پولشان را از دست مي دهند تا دوباره سلامتي خود را به دست آورند.

ديگر اينكه با اضطراب به آينده  مي نگرند و حال را فراموش كرده اند . بنابراين نه درحال زندگي مي كنند و نه در آينده ".               "تاگور"

*

يك پرنده كوچك كه در زير برگها نغمه سرايي مي كند براي اثبات وجود خدا كافي است".            "ويكتور هوگو"

"مشكلات را نمي توان با همان ميزان هوشي كه به وجود آورده ايد ، حل كنيد.               "آلبرت انيشتين"

"نيكي، همه چيز را مغلوب مي كند و خود هرگز مغلوب نمي شود."                                    "تولستوي"

" به ياد داشته باش كه امروز، طلوع ديگري ندارد."                                               "دانته"


ادامه نوشته

گـنـجــیـنـه رازهـــا


خشنودی دلها 

عمــر بـه خشنـودي دلها گـذار
تـا ز تـو خشنود شـــود كـردگـار
درد ستــاني كـن و درمـان دهي
تـات رسـاننـد بــه فـرمـانـدهـي
گرم شو از مهر و ز كين سردباش
چون مه و خورشيد جوان مرد باش
هـر كـه بـه نيكي عمل آغـاز كـرد
نيــكـي او روي بـــدو بــاز كـــرد
گنبــد گــردنـده ز روي قيــاس
هست ­به ­نيكي و بدي­خودشناس

نظامی


ادامه نوشته

پشت کوهی




آری از پشت کوه آمده ام...
چه می دانستم این ور کوه باید برای ثروت، حرام خورد؟!
برای عشق خیانت کرد
برای خوب دیده شدن دیگری را بد نشان داد
برای به عرش رسیدن دیگری را به فرش کشاند
وقتی هم با تمام سادگی دلیلش را می پرسم
می گویند: از پشت کوه آمده!

ترجیح می دهم به پشت کوه برگردم و تنها دغدغه ام سالم برگرداندن گوسفندان از دست گرگ ها باشد، تا اینکه این ور کوه باشم و گرگ!
 

حکایت : مــلا و عــروســی


مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیز دعوت کرده
 بودند . وقتی می خواست وارد شود،در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضنون: از این درب عروس و داماد وارد می شوند و از درب دیگر دعوت شدگان. ملا از درب دعوت شدگان وارد شد. در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب  دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند. ملا طبعا از درب دو می وارد شد. ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شده بود.


ادامه نوشته

جــای مـنـــاســـب



حتی اگر گــــــاو هم باشي ؛
 
چنانچه در جــــــای مناسبي قرار گیري ،
 
کسانی پیدا می شوند تا تو را بـــپــرستـــنــد . !
 
< برتراند راسل >

حکایت : مرد فقیر


مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت ،آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم .یقین داشته باش که:به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم! ..

 به نقل از فوکارو


ســـــــــــاده باشـــــــــــیم


ساده که میشوی

همه چیز خوب میشود

خودت
غمت
مشکلت
غصه ات
هوای شهرت
آدمهای اطرافت

حتی دشمنت

یک آدم ساده که باشی

برایت فرقی نمیکند که تجمل چیست

که قیمت تویوتا لندکروز چند است
فلان بنز آخرین مدل ، چند ایربگ دارد
مهم نیست
نیاوران کجاست
شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه
کدام حوالی اند
رستوران چینی ها

گرانترین غذایش چیست

ساده که باشی

همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود

همیشه لبخند بر لب داری

بر روی جدولهای کنار خیابان راه میروی
زیر باران ، دهانت را باز میکنی و قطره قطره مینوشی
آدم برفی که درست میکنی

شال گردنت را به او میبخشی

ساده که باشی
همین که بدانی بربری و لواش چند است
کفایت میکند
نیازی به غذای چینی نیست

آبگوشت هم خوب است

ساده که باشی  ...  ...  .

آدمهای ساده را دوست دارم ؛

بوی ناب آدم میدهند.


کـــــی شکست میخورید؟


«تا لحظه ای که دست از تلاش برنداشته اید، شکست نخورده اید».

آلبرت اینشتین.


قهوه مبادا


با یکی از دوستانم وارد قهوه‌خانه‌ای کوچک شدیم و سفارش‌ دادیم. به‌سمت میزمان می‌رفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوه‌خانه شدند و سفارش دادند: «پنج‌تا قهوه لطفا! دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا.»

آنها سفارششان را حساب کردند، دوتا قهوه‌شان را برداشتند و رفتند.

از دوستم پرسیدم: «ماجرای این قهوه‌های مبادا چی بود؟»

دوستم گفت: «اگه یک کم صبر کنی خودت متوجه می‌شی که جریان از چه قراره!»


ادامه نوشته

سه پند لقمان به پسرش


روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!

دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی

و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی


ادامه نوشته

حکایت : آرامش


استادی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را فرستادند.
آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
استاد تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.


ادامه نوشته

فاصله بین کامیابی وناکامی


عمل کردن تنها راه آموختن و تجربه کردن است.

«بیشتر از آن‌چه که لازم است می‌دانیم، کمتر از آن‌چه که لازم است عمل می‌کنیم.»

عمل کردن تنها راه آموختن و تجربه کردن است.


به انسان بودنت شک کن


به انسان بودنت شک کن اگر مستضعفی دیدی
    ولی از نان امروزت به او چیزی نبخشیدی

    به انسان بودنت شک کن اگر چادر به سر داری
    ولی از زیر آن چادر به یک دیوانه خندیدی
    ...
    به انسان بودنت شک کن اگر قاری قرآنی
    ولی در درک آیاتش دچار شک و تردیدی


ادامه نوشته

حکایت : کساد عمومی


مردی در کنار جاده دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت . چون گوشش سنگین بود رادیو نداشت . چشمش هم ضعیف بود ، بنابراین روزنامه هم نمی خواند . او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود . خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کردو مردم هم می خریدند .

کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیاد کرد . وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد به کمک اومی پرداخت ، سپس کمکم وضع عوض شد .


ادامه نوشته

زندگی واقعی


دختر کوچولو پرسيد:

اگر كوسه ها آدم بودند، با ماهي هاي كوچولو مهربانتر مي شدند؟
آقای كي گفت : اگر كوسه ها آدم بودند،
توی دريا براي ماهي ها جعبه های محكمي مي ساختند،
همه جور خوراكي توی آن مي گذاشتند،
مواظب بودند كه هميشه پر آب باشد.
برای آن كه هيچ وقت دل ماهي كوچولو نگيرد،
گاهگاه مهماني های بزرگ بر پا مي كردند،
چون كه گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است !
برای ماهی ها مدرسه مي ساختند وبه آن ها ياد مي دادند
كه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند


ادامه نوشته

دوســـــت خـــــــــــــوب


 يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش مارك بود و انگار همه‌ي كتابهايش را با خود به خانه مي برد.

با خودم گفتم: 'كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است!'
من براي آخر هفته ام برنامه‌ ريزي كرده بودم (مسابقه‌ي فوتبال با بچه ها، مهماني خانه‌ي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هايم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همينطور كه مي رفتم،‌ تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد.
 عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، ‌روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، ‌يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم.


ادامه نوشته

نکته ها 930


چنان زندگی کن که کسانی که تو را می شناسند، اما خدا را نمی شناسند
بواسطه آشنایی با تو، با خدا آشنا شوند
.
.
هیچ چیز در طبیعت برای خود زندگی نمی کند
رودخانه ها آب خود را مصرف نمی کنند
درختان میوه خود را نمی خورند
خورشید گرمای خود را استفاده نمی کند
گل ، عطرش را برای خود گسترش نمی دهد
نتیجه :
زندگی برای دیگران ، قانون طبیعت است . . .
.
.
سکه های پول همیشه صدا دارند
اما اسکناس ها بی صدا هستند
پس هنگامی که ارزش و مقام شما بالا میرود
بیشتر آرام و بی صدا باشید . . .


ادامه نوشته

مـرا همـانگـونه کـه هستـم دوسـت داشتـه بـاش!


یک روز، زنی با یک مجله در دست پیش شوهرش می‌آید و می‌گوید، «عزیزم، این
مقاله فوق‌العاده است. یک فعالیتی را توضیح می‌دهد که هر دوی ما
می‌توانیم برای بهتر کردنواجمان آن را انجام دهیم. موافقی امتحانش کنیم؟»

همسرش می‌گوید، «حتماً!»

زن توضیح می‌دهد، «این مقاله می‌گوید که یک روز هر کدام از ما یک لیست
جداگانه از چیزهایی درمورد همدیگر که دوست داریم تغییر دهیم تهیه کنیم.
چیزهایی که اذیتمان می‌کنند، اشکالات کوچک و از این قبیل. و بعد فردای آن
روز این لیست را به همدیگر بدهیم، موافقی؟»

شوهر لبخند زده می‌گوید، «موافقم!»

آن روز مرد کاغذی برداشته و در اتاق نشیمن نشست. زن به اتاق خواب رفت و
همان کار را کرد.


ادامه نوشته

حکایت : یک مشت شکلات برای تو


دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:
        مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
        بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه
        داد، بعد لبخندی زد و گفت:
        چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان
        جایزه برداری.
        ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای
        برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"


ادامه نوشته

کادو برای پدر


وارد خونه شد و چشمش که به دیوار افتاد بهت زده شد!
دختر کوچولو تکه بزرگی از کاغذ دیواری رو کنده بود!
نتونست خودش رو کنترل کنه و حسابی سرش داد زد و ...

فردا روز پدر بود.

دخترک ، قوطی کوچولوئی رو که با کاغذ دیواری کادو پیچ کرده بود آورد و گفت :
بابائی روزت مبارک ، خیلی دوستت دارم.

خدای من!
حالا چکار کنم؟


ادامه نوشته

حکایت : عقاب خروس منش

كوه بلندی بود كه لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. يک روز زلزله‌ای كوه را به لرزه در آورد و باعث شد كه يكی از تخم‌ها از دامنه كوه به پايين بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه‌ای رسيد كه پر از مرغ و خروس بود.

مرغ و خروس‌ها می‌دانستند كه بايد از اين تخم مراقبت كنند و بالاخره هم مرغ پيری داوطلب شد تا روی آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد.
يک روز تخم شكست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد. جوجه عقاب مانند ساير جوجه‌ها پرورش يافت و طولی نكشيد كه جوجه عقاب باور كرد كه چيزی جز يک جوجه خروس نيست.

او زندگی و خانواده‌اش را دوست داشت اما چيزی از درون او فرياد می‌زد كه تو بيش از اين هستی… تا اين كه يک روز كه داشت در مزرعه بازی می‌كرد متوجه چند عقاب شد كه در آسمان اوج می‌گرفتند و پرواز می‌كردند. عقاب آهی كشيد و گفت: “ای كاش من هم می‌توانستم مانند آن‌ها پرواز كنم.”


ادامه نوشته

حکایت : پرواز شاهين

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.
یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است.

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند.
روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد.

صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند.

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد.


ادامه نوشته

شیوۀ راه رفتن انسانها...

انسان‌ها به شیوه هندیان بر سطح زمین راه مى‌روند. با یک سبد در جلو و یک سبد در پشت سر.

در سبد جلو, صفات نیک خود را مى‌گذاریم. در سبد پشتی, عیب‌هاى خود را نگه مى‌داریم.

به همین دلیل در طول زندگى چشمانمان فقط صفات نیک خودمان را مى‌بیند و عیوب همسفرى که جلوى ما حرکت مى‌کند.


ادامه نوشته

تغيير چشم‌انداز برای رسيدن به اهداف

ميگويند در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميكرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني
نگرفته بود. وي پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده ميبيند.
وي به راهب مراجعه ميكند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد میکند كه مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند.
وي پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود ميدهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز تمام  خانه را با سبز رنگ آميزي كند . همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميكند.


ادامه نوشته

برای ثروتمند شدن اصرار نکنید، چراکه...!

حکایتی پیرامون زیاده خواهی آدمی:
مسلمان فقیری از مدینه (‌ثعلبه بن حاطب)‌ از پیامبر(ص) درخواست کرد تا دعا کند خداوند او را ثرورتمند کند.
آن حضرت فرمود:
"مال اندکی که شکرش را ادا کنی بهتر از مال زیادی است که از عهده‌ی شکرش برنیایی."

ثعلبه گفت:
اگر خدا عطا کند، همه‌ی حقوق واجب آن را خواهم داد.
پس به دعای آن حضرت، ثروتش افزون شد تا آنجا که دیگر نتوانست در نماز جمعه و جماعت شرکت کند.
وقتی مامور گرفتن زکات نزد او رفت، وی به آن مامور گفت:

ما مسلمان شدیم که جزیه ندهیم.


ادامه نوشته

شــــکــر خـــــدا



خدا رو شاکرم؛
 
FOR THE TAXES I PAY‏
BECAUSE IT MEANS I AM EMPLOYED‏ .
برای مالیاتی که پرداخت میکنم
چون به این معناست که شغلی دارم.

FOR THE MESS TO CLEAN AFTER A PARTY‏
BECAUSE IT MEANS I HAVE BEEN SURROUNDED BY FRIENDS‏.
برای شلوغی و کثیفی خانه بعد از مهمانی

چون یعنی دوستانی دارم که پیشم میان.


ادامه نوشته

حکایت : ما و سفارش ها

مردی همسر و سه فرزندش را ترک کرد و در پی روزی خود و خانواده اش راهی سرزمینی دور شد... فرزندانش او را از صمیم قلب دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.
مدتی بعد ، پدر نامه ی اولش را به آن ها فرستاد. بچه ها آن را باز نکردند تا آنچه در آن بود بخوانند ، بلکه یکی یکی آن را در دست گرفته و بوسیدند و گفتند : این نامه از طرف عزیزترین کس ماست. سپس بدون این که پاکت را باز کنند ، آن را در کیسه‌ی مخملی قرار دادند ... هر چند وقت یکبار نامه را از کیسه درآورده و غبار رویش را پاک کرده و دوباره در کیسه می‌گذاشتند... و با هر نامه ای که پدرشان می فرستاد همین کار را می کردند.

سال ها گذشت. پدر بازگشت، ولی به جز یکی از پسرانش کسی باقی نمانده بود، از او پرسید : مادرت کجاست ؟ پسر گفت : سخت بیمار شد و چون پولی برای درمانش نداشتیم، حالش وخیم تر شد و مرد.


ادامه نوشته

ده اصل گاندی برای دگرش جهان

” ایمانت را به بشریت از دست نده. بشریت یک اقیانوس است اگر چند قطره از آن آلوده شود اقیانوس آلوده نشده است.”
” تفاوت بین آن چه انجام می دهیم و آن چه می توانیم انجام دهیم برای حل همه ی مشکلات جهان کفایت می کند. “
” اگر شوخ نبودم و طبعی لطیف نداشتم سال ها پیش خودکشی کرده بودم.”

نیازی به معرفی گاندی نیست. همگان مردی که در سال ۱۹۴۷ هند را از استعمار انگلیس رهایی بخشید می شناسند.


ادامه نوشته

حکایت : سرعت غیر مجاز

حتما ماجرای راننده ایرانی در کانادا را شنیده‌اید که دنده عقب  می‌رفته که به ماشین یک کانادایی می‌زند و پلیس که می‌آید، از راننده ایرانی عذرخواهی می‌کند و می‌گوید " لابد راننده کانادایی مست است که مدعی‌ شده شما دنده عقب می‌رفتید!" حالا اتفاق جالب‌تری در اتوبان اصفهان رخ داده: همشهری اصفهانی ما توی اتوبان با سرعت ۱۸۰ کیلومتر در ساعت می رفته که پلیس با دوربینش شکارش می کند و ماشینش را متوقف می کند. پلیس می‌آید کنار ماشین و می‌گوید: "گواهینامه و کارت ماشین!" اصفهانی با لهجه غلیظی می‌گوید:"من گواهینامه ندارم. این ماشینم مالی من نیست.


ادامه نوشته

نکته ها 919

بی سوادان قرن ۲۱ کسانی نیستند که نمی توانند بخوانند و بنویسند ، بلکه کسانی هستند که نمی توانند آموخته های کهنه را دور بریزند و دوباره بیاموزند …
    الوین تافلر

    نعره هیچ شیری خانه چوبی مرا خراب نمی کند، من از سکوت موریانه ها می ترسم.

    به شخصیت خود….. بیشتر از آبرویتان اهمیت دهید.. زیرا شخصیت شما… جوهر وجود شماست.. و آبرویتان… تصورات دیگران نسبت به شماست

    باران که میبارد همه پرنده ها به دنبال سر پناهند اماعقاب برای اجتناب از خیس شدن بالاتراز ابرهاپرواز میکند این دیدگاه است که تفاوت را خلق میکند…

    گورستان ها پر از افرادی است که روزی گمان می کردن که . . . چرخ دنیا بدون آنها نمی چرخد
   

    یک شمع روشن می تواند هزاران شمع خاموش را روشن کند و ذره ای از نورش کاسته نشود …


ادامه نوشته

چرا از مرگ می‌ترسیم و دوستش نداریم؟

از حضرت صادق علیه السّلام روایت شده است که ایشان فرمودند:
امام حسن مجتبى علیه السّلام دوست شوخ طبعی داشتند، چند روزى نزد آن حضرت نیامده بود، روزى آمد، امام مجتبى علیه السّلام به او فرمودند :
حالت چطور است و شب را چگونه به بامداد رساندى؟

عرض کرد:
صبح کردم در حالیکه به خلاف آنچه خود دوست دارم و آنچه خدا دوست مى‏دارد، و آنچه شیطان دوست مى‏دارد هستم.

امام حسن علیه السلام خندیدند، و فرمودند:

این چگونه حالی است؟


ادامه نوشته

برای تاریخ :  چالشهای مدیریت ایرانی : ناگفته‌های محافظ حضرت امام(ره) در فرانسه

سوزن‌های ته‌گرد که زیر انگشتانش نهادند، چشمانش بسته بود، جایی را نمی‌دید، دستانش را به دیوار کوبیدند درد استخوانهایش را سوزاند اما لب از لب باز نکرد.
همه کم و بیش می‌شناسیمش؛‌از فعالان مبارزه مسلحانه ضد حکومت پهلوی است. از بنیان‌گذاران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی. عناوینی چون: «فرماندهی سپاه همدان، ریاست زندان‌های زنان تهران، اولین فرمانده سپاه غرب کشور بعد از انقلاب، یکی از سه نماینده‌ای که در سال 67 پیام تاریخی امام (ره) را به گورباچف رساند، سه دوره نمایندگی مردم تهران و همدان در مجلس شورای اسلامی، مسئول بسیج خواهران کل کشور، استاد مدرسه عالی شهید مطهری، دارنده نشان درجه 3 ایثار، مدرس واحد معارف اسلامی دانشگاه علم و صنعت و قائم مقام دبیرکل جمعیت زنان جمهوری اسلامی» رانیز در کارنامه خود دارد. خواندن گفت و گوی ما با ایشان خالی از لطف نیست.

فارس: نام و نام خانوادگی؟

مرضیه حدید چی مشهور به خواهر دباغ، خواهر طاهره، خواهر زینب احمدی نیلی


ادامه نوشته

برای تاریخ : چالشهای مدیریت ایرانی ؛ سخنان رئیس جمهور و رئیس مجلس در جلسه استیضاح

سنگ تمامی که دو رئیس قوه برای یکدیگر گذاشتند

جلسات صبح و عصر یکشنبه نیمه بهمن به استیضاح شیخ‌الاسلامی وزیر رفاه اختصاص داشت. پس از سخنان موافقین و مخالفین استیضاح، احمدی‌نژاد دفاع خود را با پخش فیلمی به پایان برد که با پاسخ رئیس مجلس مواجه شد.

رئیس جمهور سخنان خود را با تبریک ایام الله دهه فجر به دستاوردهای اخیر علمی و فناوری کشور آغاز کرد و گفت: دیروز جنگنده‌ای رونمایی شد که در نوع خود جزو پیشرفته‌ترین جنگنده‌های دنیا است و از صفر تا صد طراحی، مهندسی و ساخت آن به دست مهندسین داخلی بوده است. همچنین برای اولین بار دانشمندان ایرانی توانستند موجود زنده به فضا فرستاده و مجددا آن را بازگردانند و این کار در مرزهای دانش بشری قرار دارد. و می‌توان گفت که رکورد جدیدی برای کشور ما ثبت کرد.

رئیس‌جمهور ادامه داد: علاقه داشتم در دهه فجر درباره موضوع دیگری خدمت شما برسم و شاید اگر در این 6-7 ساعت که خدمت شما هستیم درباره طرح‌های اقتصادی اساسی و مهم گفت‌وگو می‌کردیم می‌توانستیم نتیجه بگیریم و نتیجه آن را به مردم تقدیم کنیم.


ادامه نوشته

ده درس مهم زندگی که آدم‌ ها خیلی دیر یاد می ‌گیرند


قبل از اینکه چیزی بفهمید، به خودتان می‌آیید و می‌پرسید، «چطور اینقدر زود دیر شد؟» پس برای فکر کردن به زندگیتان وقت بگذارید. وقت بگذارید تا بفهمید واقعاً چه می‌خواهید و به چه چیزهایی نیاز دارید. برای ریسک کردن وقت بگذارید. برای عشق ورزیدن، خندیدن، گریه کردن، یاد گرفتن و بخشیدن وقت بگذارید. زندگی کوتاهتر از آن است که معمولاً به نظر می‌رسد.
اینها ۱۰ چیزی هستند که قبل از اینکه خیلی دیر شود باید یاد بگیرید:
 
این لحظه، زندگی شماست!
زندگی شما بین لحظاتی که به دنیا می‌آیید و می‌میرید نیست. زندگی شما بین الان و نفس بعدی است. زمان حال - همین حالا و همین جا - تنها چیزی است که زندگی به شما داده است. پس از هر لحظه استفاده کامل ببرید و با مهربانی و در آرامش زندگی کنید، بدون ترس و پشیمانی. و با هر چه که دارید، بهترینی که می‌توانید را انجام دهید؛ چون این تنها چیزی است که می‌توانید از کسی انتظار داشته باشید، ازجمله خودتان.
 
زندگی طولانی نیست!
این زندگی شماست و باید برای آن بجنگید. برای آنچه درست است بجنگید. برای اعتقاداتتان بجنگید. برای چیزهایی که برایتان اهمیت دارد، برای کسانی که دوستشان دارید بجنگید و هیچوقت فراموش نکنید که به آنها بگویید که چقدر برایتان مهم هستند. بفهمید که انسان خوش‌شانسی هستید چون هنوز فرصت دارید. پس یک لحظه مکث کرده و فکر کنید. هر کاری که لازم است انجام دهید را از همین امروز شروع کنید. فردا دیر است.


ادامه نوشته

حکایت : چگونه ازدواج نکردم!


روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید: «ملا، آیا تابه‌حال به فکر ازدواج افتاده‌ای؟» ملا در جوابش گفت:...
...«بله، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم.»

دوستش دوباره پرسید: «خب، چی شد؟»
ملا جواب داد: «بر خرم سوار شدم و به هند سفر کردم، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم، چون از مغز خالی بود.»
ملا ادامه داد: «به شیراز رفتم؛ دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا، ولی من او را هم نخواستم، چون زیبا نبود.»
ملا مکثی کرد و در ادامه گفت: «ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا بود و هم این‌که خیلی دانا بود و خردمند و تیزهوش. ولی با او هم ازدواج نکردم.»


ادامه نوشته

چراغی روشن به یاد شهید احمدی روشن


وقتی از آنجا بازدید کردم، فهمیدم چرا اسرائیل یا به‌تنهائی و یا با همکاری آمریکا و آژانس و انگلیس، دست به ترور مصطفی زده، چون از دست مصطفی حسابی عاجز شده و دست به این اقدام زده است. مصطفی سازش ‌ناپذیر بود. اصلاً خستگی سرش نمی‌شد. هم خودش و هم دوستانش می‌گفتند که سر میز مذاکره که می‌نشست، آستین‌هایش را بالا می‌زند.
رجانیوز گفت و گویی با خانواده شهید مصطفی احمد روشن به مناسبت سالگرد شهادتش، انجام داده است که خلاصه‌ای از آن اینجا ارائه می‌شود:
پدر شهید:‌
جهادگونه خدمت کرد و خیلی از خودگذشتگی نشان داد و کارهایش را هم تقریباً به نتایجی رساند، به‌طوری که ادامه آن کارها بعد از خودش هم زیاد مشکلی نداشته باشد.
مادر شهید:
قبلا تهدید می شد ...
دو سالی بوده که به صورت‌های مختلف تهدید می‌شده است، ولی اصلاً عادت نداشت که مشکلاتش را به خانه بیاورد باعث رنجش من و پدر و همسرش بشود.


ادامه نوشته

آرام زندگی کن


كتاب: «تائو ت ِ چنگ»  نوشته:

لائوتسه : هيچ چيز در اين جهان چون آب،
نرم و انعطاف پذير نيست. با اين حال براي
حل كردن آنچه سخت است، چيز ديگري ‌ياراي
مقابله با آب را ندارد. نرمي بر سختي
غلبه مي كند و لطافت بر خشونت. همه اين
را مي دانند ولي كمتر كسي به آن عمل مي
كند. انسان، نرم و لطيف زاده مي شود و به
هنگام مرگ خشك و سخت مي شود. گياهان
هنگامي كه سر از خاك بيرون مي آورند نرم
و انعطاف پذيرند و به هنگام مرگ خشك و
شكننده. پس هر كه سخت و خشك است، مرگش
نزديك شده و هر كه نرم و انعطاف پذير،

سرشار از زندگي است. آرام زندگي كن!


به یاد یک مدیر ؛بیست دی سال مرگ امیرکبیر


امیر کبیر بدون شک یکی از مدیران لایق ایران زمین است .امروز ، بیستم دی ماه ، سالروز به قتل رسیدن اوست .

مدت صدارت امیر کبیر فقط ۳۹  ماه  بود !  سه سال و سه ماه ،با آنکه کارنامه درخشان و ماندگار !!

درهمین مدت کوتاه مدرسه ،"دارُالفُنون "را  برای آموزش دانش و فناوری جدید و روزنامه "وقایع اتفاقیه" برای گسترش اطلاعات و دانش عمومی مردم تاسیس کرد .

یکی از مهمترین ویژگی های امیر کبیر که هم منجر به قتل او هم منجر به ماندگار او در تاریخ ایران زمین شد جدیت او برای خدمت صادقانه به وطن بود .

وزیر مختار انگلیس در یکی از گزارش‌هایش می‌نویسد پول دوستی که صفت بارز ایرانیان است به هیچ وجه در امیر راهی ندارد. همه وی را فردی مورد اطمینان و غیر قابل فساد می‌دانستند. دکتر پلاک اتریشی می‌نویسد: پولهایی که به امیر می‌دادند و نمی‌گرفت همگی خرج کشتنش شد.


ادامه نوشته

به او اعتمادکن ...



آتشی نمى سوزاند "ابراهیم" را
و دریایى غرق نمی کند "موسى" را

کودکی، مادرش او را به دست موجهاى "نیل" می سپارد
تا برسد به خانه ی فرعونِ تشنه به خونَش

دیگری را برادرانش به چاه مى اندازند
سر از خانه ی عزیز مصر درمی آورد
مکر زلیخا زندانیش می کند
اما عاقبت بر تخت ملک می نشیند

از این "قِصَص" قرآنى هنوز هم نیاموختی ؟!

که اگر همه ی عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند
و خدا نخواهد
نمی توانند

او که یگانه تکیه گاه من و توست !

پس

به "تدبیرش" اعتماد کن

به "حکمتش" دل بسپار


من به اندازه یک مجلس ختم، دوستانی دارم


چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز
بر شکوه سفر آخرتم، افزودند
اشک در چشم، کبابی خوردند
قبل نوشیدن چای،
همه از خوبی من میگفتند
ذکر اوصاف مرا،
که خودم هیچ نمی دانستم
نگران بودم من،
که برادر به غذا میل نداشت
دست بر سینه دم در استاد و غذا هیچ نخورد
راستی هم که برادر خوب است
گر چه دیر است، ولی فهمیدم
که عزیز است برادر، اگر از دست رود
و سفرباید کرد،


ادامه نوشته

حکایت : ترس


در یک افسانه‌ی قدیمی «پِرو» [1] یی از شهری حکایت می‌شود که همه در آن شاد بودند. ساکنا‏ن این شهر کارهای دلخواهشان را انجام می‌دادند و با هم خوب تا می‌کردند، به جز شهردار که غصه می‌خورد، چون هیچ حکمی نداشت که صادر کند. زندان خالی بود. از دادگاه هرگز استفاده نمی‌شد و دفتر اسناد رسمی هیچ سندی صادر نمی‌کرد، چون ارزش سخنان انسان بیشتر از کاغذی بود که روی آن نوشته شده باشد.
‏روزی شهردار چند کارگر از جای دوری آورد تا وسط میدان اصلی دهکده دیوار بکشند. تا یک هفته صدای چکش و اره به گوش می‌رسید.
در پایان هفته شهردار از همه‌ی ساکنان دعوت کرد تا در مراسم افتتاح شرکت کنند. حصارها را با تشریفات مفصل برداشتند و یک چوبه‌ی دار نمایان شد.
‏مردم از هم می‌پرسیدند که این چوبه‌ی دار در آن‌جا چه می‌کند.


ادامه نوشته

حکایت :می خواهی چه کاره شوی؟



جان لنون می گوید وقتی به مدرسه می رفت، با پرسش زیر مواجه شد:

" بزرگ که شدی،می خواهی چه کاره شوی؟"

".می گوید:"من پاسخ دادم می خواهم خوشحال شوم

.آن ها به من گفتند که مفهوم پرسش را متوجه نشده ام

."من به آن ها گفتم:       "این شما هستید که مفهوم زند گی را متوجه نشده اید


امیرکبیر چگونه «راحت» شد!


... دستور داد لگدی به میان دو کتف امیر بزند و سپس حوله ای به دهان امیرکبیر فرو کرد و راه نفس او را که به شمارش افتاده بود نیز بر او بست و پس از چند لحظه جسد بی‌جان میرزا تقی خان امیرکبیر در میان خون‌های صحن گرمخانه حمام فین افتاده بود ...

روزنامه قدس نوشت: «چاکران آستان ملایک پاسبان، فدوی خاص دولت ابد مدت حاج علیخان، پیشخدمت خاصه، فراشباشی دربار سپهر اقتدار؛ مامور است که به فین کاشان رفته میرزا تقی خان فراهانی را راحت نماید و در انجام این ماموریت، بین الاقربان مفتخر و به مراحم خسروانی مستظهر باشد.»
شاید در نگاه اول متن بالا معنیِ واضحی را نرساند، ولی با کمی دقت متوجه خواهید شد این متن عبارت است: «فرمان قتل امیرکبیر از سوی ناصرالدین شاه».

میرزا تقی خان فرزند کربلایی محمدقربان، آشپز و دربان و ناظر قائم مقام فراهانی که در یکی از روستاهای فراهان اراک متولد شده بود و در محضر خانواده‌ی قائم مقام نشو و نما یافته بود در کوتاه مدتی با نشان دادن ذکاوت خود از جمله حضور در فرونشاندن ماجرای قتل گریبایدوف (که در آن زمان منشی دستگاه قائم مقام بود) و یا دیگر ماموریت‌های سیاسی‌اش و کارهای فرهنگی چون تاسیس دارالفنون و نشر روزنامه و اصلاح وضع نظام، پایان دادن به فتنه‌ی سالار در خراسان و صدها کار دیگر، چنان به اوج اصلاحی رسیده بود که در دوره‌ی ناصری دیگر مثل او را کسی شاهد نبود.


ادامه نوشته

وقتی خدا به قولش عمل می‌کند


"من حدودا  ۲۱  یا ۲  سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو"که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
 
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...
 
اما نسبت به پدرم مثل تمام پدرها هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.


ادامه نوشته

حکایت : علم شیخ جنید وبهلول


آورده‌اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی (هستی)؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟ عرض کرد آری. بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟ عرض کرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم.

بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت. مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی‌داند. بهلول فرمود آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟ عرض کرد آری.
 

ادامه نوشته

بــــز  درون ماکدام است ؟


هر یک از ما بزی داریم این چنین
روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند.
در یكی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا كنند شب فرا رسید. ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می كند. آنها آن شب را مهمان او شدند.و او نیز از شیر تنها بزی كه داشت به آنها داد تا گرسنگی راه بدر كنند.روز بعد مرید و مرشد از زن تشكر كردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فكر آن زن بود و این كه چگونه فقط با یك بز زندگی می‌گذرانند و ای كاش قادر بودند به آن زن كمك می كردند، تا این كه به مرشد خود قضیه را گفت. مرشد فرزانه پس از اندكی تأمل پاسخ داد: «اگر واقعاً می‌خواهی به آنها كمك كنی برگرد و بزشان را بكش!
«مرید ابتدا بسیار متعجب شد، ولی از آن جا كه به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریكی كشت و از آن جا دور شد. .... سال های سال گذشت و مرید همواره در این فكر بود كه بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.


ادامه نوشته

حکایت : خوک وگاو


مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.

خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟

جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"

مرثیه ای بر «اورکُت»های کُره ای!


چند دقیقه هم که دیر می کردی جا برای نشستن پیدا نمی شد. بیشتر از صد نفر کودک و نوجوان می ریختند تو زیرزمین نمناک مسجد شالچی که چی، که فیلم بروسلی را تماشا کنند! وسط فیلم چند بار دست و پایت له می شد و مجبور بودی هوای معطر از بوی جوراب و... را  تحمل کنی تا لذت تماشای ضربات برق آسای بروسلی را از دست ندهی! بعد فیلم هم بچه ها همه بروسلی می شدند و صدای زوزه هایشان تا چند روز فضای کوچه ها را پر می کرد.

به گزارش «تابناک» آن سالها، استقبال گرم بچه ها از برنامه های مسجد فقط به مدد یک صفحه کاغذ کاهی بود که روی دیوار مسجد چسبانده می شد و با خط کج و کوله ای، سطر اول آن نوشته شده بود:«پخش فیلم ویدئویی خشم اژدها!».

آنهایی که اهلش هستند خوب می دانند که این روزها انجام فعالیت های فرهنگی و تربیتی در مساجد و مدرسه ها چه مشکلات و دردسرهایی دارد.خیلی از همین دوستان مربی سر صحبتشان که باز می شود، با حسرت از بچه ها و دانش آموزان دهه 60 یاد می کنند که چقدر بچه مثبت بودند و کارهای فرهنگی رویشان جواب می داد! روزهای پر خاطره ای را به یاد می آورند که گروههای سرود مساجد و مدارس پرشورترین سرودها را اجرا می کردند، (نمونه اش همان سرود «مادر برام قصه بگو...» که آن ایام حتی راننده های عشق هایده هم، نوارش را گوش می دادند!)،


ادامه نوشته

فرق دیوانه واحمق


خودرو مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت وآنها را به درون جوی آب
انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حیران مانده بود که چکار کند.

تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود.

در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از ٣ چرخ دیگر
ماشین، از هرکدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا بهتعمیرگاه برسی.

آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.

پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟ دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام.
ولی احمق که نیستم.

آیا نقطه ضعف می تواند نقطه قوت باشد ؟  ( تحلیل swot )


کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود برای  تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد. استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند. در طول شش ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر  برگزار میشود. استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری  مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد. سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست  در میان اعجاب همگان، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد. سه ماه بعد  کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود.  وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید. استاد گفت: دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی.  ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با  این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی. یاد بگیر که در  زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنی. راز موفقیت در زندگی،  داشتن امکانات نیست، بلکه استفاده از "بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است.


انتخاب درست


گروهی از بچه ها در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول به بازی کردن بودند. یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده. تنها یکی از بچه ها روی ریل خراب شروع به بازی کرد و پس از مدتی روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد. 3 بچه دیگر هم پس از کمی بازی روی ریل سالم، همان جا خوابشان برد. قطار در حال آمدن بود و سوزنبان تنها می بایست تصمیم صحیحی بگیرد ... سوزنبان می تواند مسیر قطار را تغییر داده و آن را به سمت ریل غیرقابل استفاده هدایت کند و از این طریق جان 3 فرزند را نجات دهد و تنها 1 کودک قربانی این تصمیم گردد و یا می تواند مسیر
 قطار را تغییر نداده و اجازه دهد که قطار به راه خود ادامه دهد.   سوال:
اگر شما به جای سوزنبان بودید در این زمان کوتاه و حساس چه نوع تصمیمی می
گرفتید؟


ادامه نوشته

پاسخ تند مصدق به درخواست فرزندش


 آنچه مي‌خوانيد خاطره‌اي از دكتر محمدرضا جلالي نائيني و برداشت او از شيوه مديريت دكتر محمد مصدق است كه نشان مي‌دهد او حتي به پسرش اجازه سوءاستفاده از قدرت نخست وزير مملكت را نداده است.
«در مقام همکار روزنامه‌ «باختر امروز» که به سردبیری‌ زنده‌یاد دکتر حسین فاطمی منتشر می‌شد، صبح زودی در منزل‌ دکتر محمد مصدق که دفتر کار نخست‌وزیر وقت بود، برای‌ نشان دادن مقالات به دکتر مصدق نزد او بودم. دکتر غلام حسین خان‌ با تواضع و ادب بسیار وارد اتاق شد و نامه‌ای به دست پدر داد و خواهش کرد زیر آن دستور مقتضی صادر کنند. یک مرتبه، دکتر مصدق با عصبانیت تمام از کوره در رفت و با کلمات تند به پسرش‌ پرخاش کرد و نامه را جلوي او انداخت و از اتاق بیرونش کرد. او که از اتاق رفت، دکتر مصدق رو به من (جلالی نائینی) کرد و گفت: این‌ نامه و این درخواست، به خودی خود چیز مهم یا خلاف قانونی نبود و یک نامه‌ معمولی بود؛ اما اگر من آن را می‌گرفتم، از فردا این‌جا تبدیل می‌شد به دفتر مخصوص دکتر غلام حسین مصدق. تندی من‌ از این جهت بود که می‌خواستم جلوي این کار را بگیرم.»

دنیای اقتصاد - 14 آذر 91

مـــــــقــــصــــــد


فقیر به دنبال شادی ثروتمند و ثروتمند به دنبال آرامش زندگی فقیر !

کودک به دنبال آزادی بزرگتر و بزرگتر به دنبال سادگی کودک !

پیر به دنبال قدرت جوان و جوان در پی تجربه پیر !

آنان كه رفته اند در آرزوی بازگشت و آنان كه مانده اند در رويای رفتن !

خدایا...
کدامین پل، در کجای دنیا شکسته که هیچکس به مقصد خود نمی رسد !؟!؟

خاک سرد است خیلی سرد


اول با شیون های جگرخراش شروع شد
 و ناباوری و خشمی که در  فریاد ها بود
بعد از آن زاری بود, حقیقی , عمیق و دردناک
تا صبح که جسد هنوز خانه بود صدای مویه ها شنیده می شود
فردا تعداد حنجره ها بیشتر شد و  فریاد های درد به تدریج به جملاتی نمایشی برای شنوندگان تبدیل شد
بعد تشیع جنازه بود و لا اله اله اله
عصر صدای جمعیت بود و نوحه خوان
بعد غذا بود که صدا ها را خیلی خوب پوشش می داد
بعدا از فقط در رزوهای سوم و هفتم و دهم صدای گریه شنیده می شد که زیاد هم طول نمی کشید
امروز روز چهاردهم است و تنها صدای همهمه هنگام ناهار و شام  می آید.
کودکی بازی می کند , ماشینی می آید و زنانی و مردانی که با هم صحبت میکنند
و حتی یکبار  شنیدم که کسی چیزی گفت و همه خندیدند و به سرعت ساکت شدند
کودک همچنان درحیاط بازی می کند

--------

آري فلاني, زندگي اين است
بيا امروز كه هستيم با هم كمي و فقط كمي مهربانتر باشيم

بخنديم و بخندانيم و لبي را به خنده اي خوشرنگ كنيم
فردا حتما فرصت نيست
شايد ها را كنار بگذاريم  


تبریز شهر اولین ها


 اولين چاپخانه در سال 1227 توسط شاهزاده عباس ميرزا در تبريز تاسيس شد و 12 سال بعد دومين چاپخانه در تهران تاسيس گرديد.

 براي اولين بار کتب خارجي در تبريز ترجمه گرديد که از آن جمله عبارتند از: پطر کبير،شارل دوازدهم،اسکندر کبير،... .

 اولين رمان ايران به نام((ستارگان فريب خورده- حکايت يوسف شاه سراج)) توسط ميرزا فتحعلي آخوند زاده در تبريز به رشته تحرير در آمد.

 اولين دايرهّ المعارف توسط محمد رضا زنوزي تبريزي نوشته شد.

 اولين کتابخانه عمومي توسط ميرزاحسن خان خازن لشگردر سال 1312 در تبريز تاسيس شد.

 اولين سينماي ايران پس از پنج سال از اختراع جهاني آن(توسط برادرن لومير) ، در تبريزبا نام سولّي(آفتاب) تاسيس گرديد.


ادامه نوشته

حکایت : گنجشک وآتش


پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد !
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد !

دوستی نه در ازدحام روز گم می شود نه در سکوت شب ، اگر گم شد هرچه هست دوستی نیست . . .‬