حکایت : چگونه ازدواج نکردم!

روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید: «ملا، آیا تابه‌حال به فکر ازدواج افتاده‌ای؟» ملا در جوابش گفت:...
...«بله، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم.»

دوستش دوباره پرسید: «خب، چی شد؟»
ملا جواب داد: «بر خرم سوار شدم و به هند سفر کردم، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم، چون از مغز خالی بود.»
ملا ادامه داد: «به شیراز رفتم؛ دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا، ولی من او را هم نخواستم، چون زیبا نبود.»
ملا مکثی کرد و در ادامه گفت: «ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا بود و هم این‌که خیلی دانا بود و خردمند و تیزهوش. ولی با او هم ازدواج نکردم.»

دوستش کنجکاوانه پرسید: «چرا؟!»
ملا لبخندی تلخ زد و گفت: «برای این‌که او خودش هم دنبال چیزی می‌گشت که من می‌گشتم!»

منبع : http://www.maktabekamal.com/pe/media/mkmag/55-family/489