این گره بگشودنت دیگر چه بود؟!
پیرمردی تهیدست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی میگذراند و با سائلی و طلب کمک از دیگران، برای زن و فرزندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میکرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباسش ریخت و پیرمرد گوشههای آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه برمیگشت، با پروردگار از مشکلات خود سخن میگفت و برای گشایش آنها فرج میطلبید و تکرار میکرد:
ای گشایندۀ گرههای ناگشوده، عنایتی فرما و گرهای از گرههای زندگی ما بگشای!
پیرمرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه میکرد و میرفت، یکباره یک گره از گرههای دامنش گشوده شد و گندمها به زمین ریخت. او بهشدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت: