وقتی یک یزدی از پدرش کمک می‌خواهد


وقتی یک یزدی از پدرش کمک می‌خواهد می‌گویند یک پسر جوان یزدی، بعد از این‌که سربازی‌اش را تمام کرد، نزد پدرش رفت تا از او برای راه انداختن کاری کمک بگیرد... لطفا شرح این داستان را در ادامه بخوانید، و برای همۀ دوستداران مکتب کمال بنویسید دربارۀ آن چه فکر می‌کنید.

...بله، این پسر جوان به پدرش گفت: «می‌خواهم یک تاکسی بخرم و مسافرکشی کنم و لقمۀ حلال درآورم. ممکن است به من کمک کنید؟»

پدر پاسخ داد: «اجازه بده در موردش فکر کنم. فردا بیا تا پاسخ بدهم.»

فردای آن روز، پدر به پسرش گفت: «سفارشت را کرده‌ام به حاجی فلانی در فلان حجرۀ بازار. برو نزد او و درخواستت را مطرح کن. کمکت می‌کند.»

پسر، نزد آن حاجی رفت، گفت که تاکسی می‌خواهد بخرد و گفت که آن را برای چه کاری می‌خواهد. حاجی مبلغ لازم را به او برای یک سال قرض داد و ضمانت‌های مورد نیاز را از او گرفت. پسر تا یک سال بعد، هر ماه سر تاریخ معین‌شده نزد حاجی می‌رفت و قسط پولش را پرداخت می‌کرد.

یک سال بعد، دوباره پسر نزد پدرش رفت و گفت: «ممنونم پدر جان. کار روی تاکسی تجربه‌های زیادی به من آموخت. حالا تصمیم دارم یک وانت بخرم و با وانت کار کنم. می خواهم برای حمل بار و اثاثیه از وانت استفاده کنم و لقمۀ حلال درآورم.»

پدر دستی به ریش‌های سفیدِ مرتبش کشید و گفت: «باشد پسرم. فردا بیا تا ببینم چه کار می‌توانم برایت بکنم.»

فردا که پسر نزد پدرش رفت، از او شنید: «سفارشت را به حاجی بهمانی کرده‌ام. برو بهمان حجرۀ بازار، درخواستت را مطرح کن، کمکت می‌کند.»

پسر نزد آن حاجی رفت و گفت که برای خریدن وانت نیاز به پول دارد، و گفت که وانت را برای چه کاری می‌خواهد. حاجی مبلغ لازم را برای یک سال به او قرض داد، و ضمانت‌های مورد نیاز را از او گرفت. پسر تا یک سال بعد، هر ماه سر تاریخ معین‌شده نزد حاجی می‌رفت و قسط پولش را پرداخت می‌کرد.

این سال هم گذشت و پسر باز برای شرح تصمیم جدیدی که گرفته بود، نزد پدرش رفت. او این بار می‌خواست یک کامیون بخرد: «پدر جانم! می‌خواهم با کامیون بین شهرها کار کنم. حمل بار انجام بدهم و لقمۀ حلال درآورم.»

پدر این بار پاسخ او را به فردا موکول نکرد. گفت: «آفرین پسرم! می‌بینم که اهل کار و تلاش هستی. متعهدی که پولی را که قرض گرفته‌ای، به‌موقع برگردانی و پرداخت قسط‌هایت یک روز هم دیر نشده. اگر گفتم سراغ حاجی فلانی و حاجی بهمانی برو، فقط می‌خواستم امتحانت کنم. پول تاکسی و وانت را خودم به آنها داده بودم تا به تو بدهند. حالا هم پولی را که برای خرید کامیون نیاز داری به تو می‌دهم.»

پسر این را که شنید، چشم‌هایش از اشک خیس شد. با صدای لرزان گفت: «متشکرم پدرم. شما بهترین پدر دنیا هستید!» و دولا شد که دست پدرش را ببوسد. پدر اما نگذاشت، سر او را بالا آورد و بر گونه‌اش مهربانانه‌ بوسه‌ای کاشت.


منبع : مکتب کمال http://www.maktabekamal.com/pe/media/mkmag/52-wealth-business/347