حضور

مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن.

یک سار شروع به خواندن کرد.

اما مرد نشنید.

فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن، آذرخش در آسمان غرید.

اما مرد گوش نکرد.

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار تو را ببینم.

ستاره‌ای درخشید.

اما مرد ندید.

مرد فریاد کشید: یک معجزه به من نشان بده. نوزادی متولد شد.

اما مرد توجهی نکرد.

پس مرد در نهایت یأس فریاد زد: خدایا لمس کن و بگذار بدانم که اینجا حضور داری.

در همین زمان خداوند پایین آمد و مرد را لمس کرد.

اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد